جدول جو
جدول جو

معنی نگون شدن - جستجوی لغت در جدول جو

نگون شدن
(غَ گَ تَ)
نگون گشتن. نگون گردیدن. به خاک افتادن. با سر به زمین آمدن. از پای درآمدن. تباه شدن. سرنگون گشتن:
نگون بخت شد همچو بختش نگون
ابا سیب رنگین به آب اندرون.
بوشکور.
زپای اندرآمد نگون گشت طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس.
فردوسی.
همه داد کن تو به گیتی درون
که از داد هرگز نشد کس نگون.
فردوسی.
، خراب شدن. (یادداشت مؤلف). فروریختن. به خاک غلطیدن:
همی نگون شود از بس نهیب هیبت تو
به ترک خانه خان و به هند رایت رای.
عنصری.
چو دیوار بر برف سازی نخست
نگون زود گردد به بنیاد سست.
اسدی.
، سرنگون شدن. نگونسار شدن. از حالت اعتدال و استواری خارج شدن:
امام شرع سلطان طریقت ناصرالدین آن
که تا رایات او آمد نگون شد چتر بددینان.
خاقانی.
، سرازیر شدن. به پائین روانه شدن. فرورفتن:
همانگه نگون شد سوار از فراز
در بستۀ حصن شد زود باز.
اسدی.
ظل صنوبرمثال گشت به مغرب نگون
مهر ز مشرق نمود مهرۀ زر آشکار.
خاقانی.
، باطل شدن. وارونه و معکوس شدن. (یادداشت مؤلف) :
مگر کو سر و تن بشوید به خون
شود فال اخترشناسان نگون.
فردوسی.
- نگون شدن بخت، بدبخت شدن. بخت و اقبال به کسی پشت کردن:
به زاری همی دیدگان پر ز خون
شده بخت گردان ترکان نگون.
فردوسی.
از این پس به خیره نریزند خون
که بخت جفاپیشگان شد نگون.
فردوسی.
، پست شدن. (یادداشت مؤلف).
- نگون شدن سر تخت،پست شدن. (یادداشت مؤلف). از مقام و منصب افتادن:
بکشتند هیتالیان ناگهان
نگون شد سر تخت شاهنشهان.
فردوسی.
همه مرز شد همچو دریای خون
سر تخت بیدادگر شد نگون.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
نگون شدن
واژگون شدن سرازیر شدن: چو آمد بنزدیک آن ژرف چاه یکایک نگون شد سر بخت شاه، خم شدن خمیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(غَ شُ دَ)
نیکو شدن. بهبود یافتن. اصلاح شدن. و رجوع به نیکو شدن شود:
ز بدگهر همه نیک تو بد شود لیکن
به قول نیک تو فعل بدش نکو نشود.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ مَنْ نا کَ دَ)
رنگی شدن. ملون شدن. بارنگ شدن. انصباغ. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به رنگین و رنگین کردن شود
لغت نامه دهخدا
(غِ دَ)
چسبناک شدن دست بر اثر تماس با مایعی چسبناک و شیرین چون عسل و شیره و شربت و مانند آن. نیز رجوع به نوچ شود
لغت نامه دهخدا
(سَکَ دَ)
گواه گشتن. شاهد شدن. گواه گردیدن:
این نوشکوفه زنده سراز باغ برزده
بر ماز روز حشر و قیامت گوا شده ست.
ناصرخسرو.
بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد
بیچارگی و زردی و گوژی و نوانیش.
ناصرخسرو.
ورجوع به گوا و گواه و گوایی و گواهی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ اَ تَ)
ژرف شدن. چال شدن
لغت نامه دهخدا
(سَ شُ دَ)
کنایه از سر به زانو نهادن و به مراقبه رفتن باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج) ، کنایه از دوتا شدن قامت. خمیده شدن. دوتا شدن:
بر در مقصورۀ روحانیم
گوی شده قامت چوگانیم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ زَ دَ)
خمیده شدن. خمیدگی گرفتن. انحنا یافتن. دوتو شدن. کوژ گشتن. کوژ شدن. احتقاف. (زوزنی) : استقواس، گوژ شدن از پیری. (منتهی الارب). رجوع به گوژ و گوز شود
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
بدل بخون شدن. تبدیل مواد غذائی بر اثر گوارش. (یادداشت مؤلف) ، جنگ شدن. (آنندراج). جنگ راه افتادن.
- بر سر چیزی خون شدن، برای چیزی جنگ بر پا شدن:
چون خرامان در چمن آن سرو موزون میشود
بر سر گلهای بستان عاقبت خون میشود.
محمدباقرمذهب شیرازی (از آنندراج).
رفت از ستم چشم تورم کردن دلها
خون میشود اکنون بسر تیغ نگاهش.
فیاض لاهیجی (از آنندراج).
، ناراحت شدن. بتعب افتادن. چون خون شدن از رنج. (یادداشت مؤلف).
- خون شدن جگر، کنایه از بی طاقت شدن واز غم و اندوه به امان آمدن:
ور بگویم زین بیان افزون شود
خود جگر چبود که رگها خون شود.
مولوی.
گر او تکیه بر طاعت خویش کرد
ور این را جگر خون شد از سوز و درد.
سعدی (بوستان).
- خون شدن دیده، بسیار گریان شدن از غم و اندوه و رنج و تعب:
دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند
آنهم برای آنکه کنم جان فشان دوست.
سعدی.
- دل خون شدن، ناراحت شدن. بتعب افتادن:
ورنه خود اشفقن منها چون بدی
گرنه از بیمش دل که خون شدی.
مولوی.
دلش خون شد و راز در دل بماند
ولی پایش از گریه در گل بماند.
سعدی (بوستان).
باری بگذر که در فراقت
خون شددل ریش از اشتیاقت.
سعدی (ترجیعات).
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه کشی بتیغ هجرش نه بوصل میرسانی.
سعدی (طیبات).
دلهای دوستان تو خون میشود ز خوف
باز از کمال لطف تو دل میدهد رجا.
سعدی.
- ، هلاک شدن. (ناظم الاطباء) :
دل در طلبت خون شد و جان در هوست سوخت
با اینهمه سعدی خجل از ننگ بضاعت.
سعدی.
- ، بی صبر شدن. (ناظم الاطباء).
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
تا منتهای کار من از عشق چون شود.
سعدی (خواتیم)
لغت نامه دهخدا
(غَ زَ دَ)
نابه کار شدن. از رواج و رونق افتادن:
کتاب و کلک همه کاتبان نمونه شود
چو کلک او بنگارد صحیفه های کتاب.
معزی.
، باژگونه شدن. باطل شدن. تباه گشتن:
ز رهنمون بدی نیک ترس خاقانی
که رهنمون چو بد آید رهت نمونه شود.
خاقانی.
، زشت شدن:
خوب گر سوی ما نگه نکند
گو بکن شو که ما نمونه شدیم.
کسایی.
ای خسروی که بزمت شد خلد را نمونه
با حسن نور رایت خورشید شد نمونه.
شمس فخری.
، در تداول، شهره شدن در کاری به نیکی یا بدی، چنانکه در آن صفت بدو مثل زنند
لغت نامه دهخدا
(غِرْ / غَرْ رَ / رِ تَ)
متوجه شدن. ناظر شدن. توجه کردن. نگریستن:
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد.
حافظ.
، وادار به دیدن کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، منتظر شدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، دلواپس شدن. پریشان و مضطرب شدن. (ناظم الاطباء). مشوش شدن. پریشان شدن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(غَ شُ / شِ مُ دَ)
نگون شدن. رجوع به نگون و نگون شدن شود:
همه سنگ مرجان شد و خاک خون
بسی سروران را سر آمد نگون.
فردوسی.
- نگون اندرآمدن، به خاک افتادن. با سر به زمین افتادن. به سر فرودافتادن:
نگون اندرآمد شماسای گرد
بیفتاد بر جای و در دم بمرد.
فردوسی.
روان گشته از روی او جوی خون
زمان تا زمان اندرآمد نگون.
فردوسی.
به تیر و به نیزه بشد خسته شاه
نگون اندرآمد زپشت سیاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(غَ مَ شُ دَ)
وارونه کردن. معکوس کردن. زیر و رو کردن:
دریده درفش و نگون کرده کوس
رخ نامداران شده آبنوس.
فردوسی.
گسسته لگام و نگون کرده زین
بیامد بر پهلوان زمین.
فردوسی.
، به خاک افکندن. از پای درافکندن. تباه کردن. سرنگون کردن:
فرمان او علامت شاهان کند نگون
تدبیر او ولایت شیران کندشکار.
فرخی.
سالار خانیان را با خیل و با حشم
کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار.
منوچهری.
، خراب کردن. به خاک افکندن. با خاک یکسان کردن. پست کردن:
گوئی که نگون کرده ست ایوان فلک وش را
حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان ؟
خاقانی.
، خم کردن. فرودآوردن. کج کردن:
نگون کرده ایشان سر از بهرخور
توآری به عزت خورش پیش سر.
سعدی.
- نگون کردن سر تخت، پست کردن. از مقام و رفعت فرودآوردن:
وز آن جایگه شد سوی طیسفون
سر تخت بدخواه کرده نگون.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ گُ تَ)
داخل گردیدن. وارد شدن:
نشاید درون نابسغده شدن
نباید که نتوانش بازآمدن.
ابوشکور.
به دروازۀ شهر درون شده، به خانه بازشدند. (تاریخ بیهقی).
دیو و فرشته به خاک و آب درون شد
دیو مغیلان شد وفریشته زیتون.
ناصرخسرو.
سپس دین درون شو ای خرگوش
که به پرواز بر شده ست عقاب.
ناصرخسرو.
فرود آمد رقیبان را نشان داد
درون شد باغ را سرو روان داد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ اَ تَ)
از چیزی، عاجز شدن و ناتوان گشتن از آن چیز:
شاه بی شهر چون ستاند باج
شهر بی ده زبون شود ز خراج.
اوحدی.
- زبون شدن بدست چیزی یا کسی، مغلوب شدن. زمین خوردن پیش او:
دویست وپنجه وسه سال کرد عمر چو هود
بدست مرگ زبون شد در این سرای دودر.
ناصرخسرو.
، تسلیم گشتن. خود را تسلیم کردن و در اختیار دیگری قرار دادن:
وگر بر تو بر، دست یابد بخون
شوند این دلیران ترکان زبون.
فردوسی.
چارۀ کرباس چه بود جان من
جز زبون رای آن غالب شدن.
مولوی.
رجوع به ’زبون’ و ’زبونی’ شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ خَ کَ دَ)
سخت و شدید شدن. گران شدن:
سنگین نمیشد اینهمه خواب ستمگران
میشد گر از شکستن دلها صدا بلند.
صائب
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ)
بیرون شدن. بیرون رفتن. خارج شدن. خارج گشتن:
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون.
کسائی.
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
بر او انجمن گشت بازارگاه.
فردوسی.
ز درگاه ماهوی شد چون برون
دو دیده پر از آب و دل پر ز خون.
فردوسی.
گرازه برون شد ز پیش سپاه
خبر شد به اغریرث نیکخواه.
فردوسی.
زین در چو درآیی بدان برون شو
در سرّ چنین گفت نوح با سام.
ناصرخسرو.
ناتام درین جایت آوریدند
تا روزی از اینجا برون شوی تام.
ناصرخسرو.
ز چراگاه جهان آن شود ای خواجه برون
که به تأویل قران بررسد از چون و چراش.
ناصرخسرو.
آمد بگوش من خبر جان سپردنش
جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر.
خاقانی.
یکی روز پنهان برون شد ز کاخ
ز دلتنگی آمد به دشتی فراخ.
نظامی.
خانه خالی کرد شاه و شد برون
تا بپرسد از کنیزک اوفسون.
مولوی.
تا غلاف اندر بود با قیمت است
چون برون شد سوختن را آلت است.
مولوی.
بار دیگر ما به قصه آمدیم
ما ازین قصه برون خود کی شدیم ؟
مولوی.
ابریق گر آب تا به گردن نکنی
از لوله برون شدن تقاضا نکند.
سعدی.
نام نکوئی چو برون شد ز کوی
در نتواند که ببندد بروی.
سعدی.
گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد، رو.
حافظ.
- از شماره برون شدن، بی حد و حصر گشتن:
فضل ترا همی نبود منتهی پدید
آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست ؟
فرخی.
- از گوش برون شدن، فراموش شدن. از یاد رفتن:
برون نمی شود از گوش آن حدیث تو دانی
حدیث اسب نباشد برون ز گوش سپاهی.
انوری.
- از یادبرون شدن، فراموش گشتن:
نه آن دریغ که هرگز بدررود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از برون شدن
تصویر برون شدن
بیرون شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبون شدن
تصویر زبون شدن
عاجر شدن، ناتوان گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگین شدن
تصویر سنگین شدن
احساس گرانی در خود کردن کرخ شدن اعصاب شخص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گونه شدن
تصویر گونه شدن
گونه شدن روی (رخسار چهره)، تغییر رنگ دادن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصون شدن
تصویر مصون شدن
مصون گشتن پاسته گشتن پا ساده شدن محفوظ شدن
فرهنگ لغت هوشیار
سربرزانو نهادن و پشت خم دادن و مراقبه که کنایه از سر به زانو نهادن و بمراقبه رفتن باشد، خمیده شدن، دو تا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوژ شدن
تصویر گوژ شدن
خمیده شدن منحنی گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گود شدن
تصویر گود شدن
عمیق شدن ژرف گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملون شدن
تصویر ملون شدن
رنگین شدن، رنگارنگ شدن
فرهنگ لغت هوشیار
نمونه قرارگرفتن، زشت شدن از کارافتادن: کتاب و کلک همه کاتبان نمونه شود چو کلک اوبنگارد صحیفه های کتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نگون کردن
تصویر نگون کردن
واژگون کردن سرازیر کردن، خم کردن خمانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نگران شدن
تصویر نگران شدن
وادار بدیدن کردن، منتظر شدن، مشوش شدن پریشان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهان شدن
تصویر نهان شدن
مخفی شدن پنهان گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
مصونیت یافتن، مصونیت پیدا کردن، ایمن شدن، مصون گشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تدوین یافتن، تدوین شدن، گردآوری شدن، جمع آوری شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
واژگون شدن، فرو ریختن، از بین رفتن، نابودشدن، ساقط شدن، برافتادن، ور افتادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن فزون شدن درخواب، فزونی که خیر و صلاح بود، به تاویل نیک بود و فزونی که شر و فساد بود بد است. محمد بن سیرین
دیدن فزون شدن درخواب، فزونی که خیر و صلاح بود، به تاویل نیک بود و فزونی که شر و فساد بود بد است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب